شایگانشایگان، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

خاطرات جنینی و کودکی

خوابيدن شايگان در تخت خودش در شب دوم

امشب خيلي راحت تر خوابيدي و مي دونستي تخت محل استراحته. اما بابايي دلش برات تنگ مي شد و هر يك ساعت مي اومد، نگاهت مي كرد. امشب روسري ام را گذاشتم كنار بيني ات. ديگه گريه نكردي و زود خوابت برد. صبح كه بلند شده بودي داشتي با جغد توي تختت بازي مي كردي. صبح آوردمت پايين تخت. تا يك ساعت داشتي كل اتاقت را چك مي كردي و سطل زباله را برداته بودي و كاغذ داخلش را مي خوردي. سرت را مي زدي به ديوار مي ديدي صدا ميده دوباره خودت مي زدي و يك نگاهي به قد و بالاش مي كردي.
31 تير 1393

خوابيدن شايگان در تخت خودش

بالاخره بعد از مدت ها فكركردن در مورد اين موضوع تصميم گرفتم شب شايگان را تو تختخودش بخوابونم. خودمم پايين تختش خوابيدم. وقتي از خواب بيدار مي شد. فكر مي كرد آوردمش توي تختش كه بازي كنه. خوشحال مي شد و مي خنديد و دنبال اسباب بازي ها مي گشت. بعد كه نور چراغ كمتر شد، وقتي بيدار مي شد خيييييييييلي مي ترسيد. اما من تا صداش در مي اومد بغلش مي كردم. خلاصه اون شب را خوابيد. راستي ما براي خوابيدن شايگان رو زمين از بس كه غلت مي زد، يك پتو و يك تشك پهن مي كرديم و براي اينكه زير دست و پا نره هم يك متكا اين طرف و آن طرف تشك تعبيه مي كرديم كه از همون جا دور بزنه. حالا تو تختش جا كم مي آورد به مانع كه برخورد مي كرد، گريه مي كرد. ...
29 تير 1393

فرنی خوردن سر سفره خونه زن عمو نادیا

وقتی که من سر سفره نشتم واسه افطاری دیدم داری گریه می کنی. بغلت کردم نشوندمت روی پام. بعد همون طور که غذا می خوردم فرنی هم دهان شما می ذاشتم. لذت می بردی و می خوردی. بعد من فهمیم شما دوست داری سر سفره با همه شام بخوری. حالا از این به بعد همین کارو می کنم و بهت غذا می دم. ...
27 تير 1393

غریبی کردن شایگان وقت رفتن به بابل

شایگان جان وقتی که آقا امید دوست باباشو دید، چنان غریبی کرد که نگو. زد زیر گریه و دو دقیقه یک بار هم به آقا امید نگاه می کرد و بعد سریع سرش را بر می گردود و بلند گریه می کرد. تا مدت 15 دقیقه این طوری بود بعد هم ازش هنوز می تزسید. بابل هم که اومدیم با همه مردها غریبی می کرد و همش  ناله می کرد. انگار از جای شلوغ بدش م آد. وقتی می آوردیمش خونه، آروم می گرفت. بالاخره باید عادت کنه به جای شلوغ هم. قربونش برم ...
27 تير 1393

خوردن نان، سيب و استخوان مرغ

ديشب نون را از حرص كلش را كردي توي دهنت. سيب را هم امروز با حرض گاز مي زدي و نصفش را خوردي، انگار خيلي سيب دوست داري. استخوان مرغ را بهت دادم تا يك ساعت اون را به دندونات مي كشيدي. وقتي گمش مي كردي كلي دنبالش مي گشتي. ررستي امروز به سوپت گوجه فرنگي اضافه كردم ...
25 تير 1393

دارو خوردن شايگان

زياد خوردن دارو را دوست نداري، تا قبل از باز كردن در دارو، بهش نگاه  مي كني و طبيعي عمل مي كني، اما وقتي درش را باز مي كنم و قطره چكان را نشانت مي دهم، محكم دهنتو مي بندي و لب پايينتو مي دهي پايين كه سفت تر بشه. قربون عقلت بشم، بعدشم كه شير بهت تعارف مي كنم به اندازه اي كه مزه دهنت عوض بشه مي خوري.
23 تير 1393